سرد است

این روزها انگار دنیا به آخر می‌رسد

سرد است

هوای بودنت را کرده‌ام

انگار آماده آخرین دیدار می‌شوم!

آخر دنیا کجاست؟پیش توست؟ در دستانت؟

به سرما فکر می‌کنم

این سرما را ترجمه کردم

به زبان من یعنی بهار می‌آید،

به زبان این روزها، یعنی سردتر هم می‌تواند باشد،

به زبان تو یعنی چه؟

به زبان من مرگ هم یعنی سرما!

تا به حال پیشانی یک مرده را بوسیده‌ای؟

عین برف است، شکل سرما، مثل یک پایان!

مرگ همان سرماست!

به تو می‌اندیشم، گرم می‌شوم

از مرگ دور می‌شوم، دورتر و دورتر

اما نمی‌دانم تو چه هستی، کی هستی؟

خدا؟

معشوقم؟

سرزمینم؟

نمی‌دانم، اما شکل کویر هستی،

تا بی‌نهایت "درخت خیال" را در من زنده می‌کنی

شکل باد شمال می‌شوی

برف را با وزشت می‌خوری!

مرگ را به غل و زنجیر می‌کشی!

نمی‌دانم شاید تو "می" هستی، مرا از خدا دور می‌کنی!

من مستم؟

انگشت‌هایم را روی گونه‌هایم می‌کشم

حسشان می‌کنم!

هنوز زبر هستند هرچند چند ماهی است گونه زمین را با آنها شخم نزده‌ام

انگشت‌هایم را می‌شناسم!

هنوز هستم!

کنار درخت خیال خودم به سنگی تکیه می‌دهم

من سنگ را هم می‌شناسم!

عین انسان، مثل بشریت، مثل وجدان!

به بی‌نهایت آن درخت خیره می‌شوم

نهایتش همین نزدیکی‌هاست!

دست‌های ظریف تو هم به آن می‌رسند

میوه‌هایش مثل زندگی من طعمی ندارند!

مثل بوسه‌های دو بازیگر!

سرد است!

این روزها بوسه‌ها هم سردتر می‌شوند

من از سرما می‌ترسم!

شعر از ریبوار کاوسی. مریوان. 1390.11.8